من خودم هر صد سال یادم میاد اینجا رو دارم
بعد که میام میبینم روزی بیس سی نفر بازدید خورده 🤣
من خودم هر صد سال یادم میاد اینجا رو دارم
بعد که میام میبینم روزی بیس سی نفر بازدید خورده 🤣
حکایت اتفاقات این روزهای زندگیم اینجوریه که از شدت بهتزدگی نمیدونی باید زار بزنی بخاطرش یا از خنده بمیری :))
حجم گستردهای از اشتباهاتی که چند نفر درش دخیل هستن و دومینو وار روی همدیگه آوار میشن و یه مسیر دیگه جدای از راههایی که از پیش فکرشو کردی و خودت رو براشون آماده کردی میسازن
مواجه شدن باهاشون راحت نیست ولی شاکرم بابت تک تک اتفاقاتی که شاید اولش به شدت باعث بهم ریختگی روانم شدن اما در نهایت دارن به قویتر شدنم کمک میکنن
خوشحالم از اینکه یکی یکی توی دل ترسهام میرم، حلشون میکنم و پشت سر میذارمشون
خوشحالم از اینکه میتونم واقعیت رو ببینم، بپذیرم و با توجه بهش تصمیم درست رو بگیرم
خوشحالم از اینکه اگر هم اشتباه میکنم مسئولیتشو گردن میگیرم و درصدد جبرانش برمیام
روزهای سختیه شاید از این سختتر هم بشه با این وجود حالم خوبه و خدا رو شکر
شکر که دارم رشد میکنم.🌱
در تقابل عقل و عشق...
در جستجوی راه درست...
رَبِّ اِنّی لِما اَنْزَلْتَ اِلَیَّ مِنٍ خَیٍرِ فَقیر
خیلی خیلی فقیر
قانع بودم،
به کمترینها.
و دیگه نیستم.
چشم میدوزم به خوبِ بینهایتِ هر چیزی و همونو طلب میکنم.
لیاقتش رو دارم؟
اونقدری هم بیلیاقت نبودم که اون شرایط جوابم باشه
و لایقتر هم میشم.
امید؟
مُرد برام.
انقدر که در عین ناامیدی امید داشتم و نشد!
ولی امیدهای جدید دارم
برای زندگی جدید
برای شرایط نو
میجنگم برای چیزی که حقمه برای چیزی که میخوام
روی هر کسی و هر چیزی هم که بخواد کمتر از اونچه صلاحیتشو دارم رو به چشمم بزرگ نمایش بده پا میذارم
دوره کم خواستن دوره قناعت کردن گذشت
تمام/.
بعضاً بخاطر فردی، دچار بغض و بدبینی نسبت به افراد دیگهای میشیم در صورتیکه اگه اون حلقه واسط اون فرد اولیه کنار بره میبینیم اون افراد میتونن چقدر به ما نزدیکتر باشن
نقطه مقابلش هم؛ به خاطر فردی سر دوستی و آشنایی با افرادی رو باز میکنیم که بعد از حذف حلقه واسط تازه میفهمیم چه آدمهای نچسبی بودن
حب و بغض آدمی کور و کر کننده است حقیقتاً
مگر اینکه قلب سلیم داشته باشی
احساس سَبُکی بعد از پایین گذاشتن بار یک زندگی سَمّی در ملاقاتهای دوستانه 💚
گفتم کلاً نسبت به درد و بیماری جزع فزع نمیکنم خوشم نمیاد
درد رو به میزان زیاد تحمل میکنم
توی اون قضیه انقدر شدت دردم زیاد بود بی اختیار اشکام سرازیر شدن در صورتیکه یادم نمیومد اصلاً جایی قبل از این شده که از شدت درد گریه کنم؟
(الآن یادم اومد حتی وقتی ۶ ساله بودم و رفته بودم دم درب مدرسه خالهم تا تعطیل بشه و بچه تخسای مدرسهشون درب بزرگ آهنی رو محکم روی دستم بستن هم گریه نکردم)
گفت دختر! تو اصلاً به خودت اجازه تخلیه هیجانات منفی ندادی! کمترین کاری که میشده برای تسکین آلام داشت رو ازش استفاده نکردی. چرا؟
گفتم دلیلی براش نمیدیدم :))) قانع نمیشدم گریه کردن چه اثری میتونه روی تسکینم داشته باشه! اظهار عجز و جیغ و داد که بماند!
پیام داده رفتیم خونه فلانی سراغتو گرفتن براشون تعریف کردم اومدیم خونهتون «انقده تریفشا کردم» قراره همهشون بیان.«خیلییییی دلم هوا اونجا را کرده خیلیااااا»
برم بگم من خودمم دیگه پامو اونجا نمیذارم تا مجبور نشم 😂
مغز درد گرفتم
نمیفهمم چرایی چگونگی چیستی ایییین همه تغییرات منفی آدما رو
نمیفهمم این میزان پسرفت اخلاقی رو
میترسم از تهش از آخر عاقبت خودم
میترسم وقتی میبینم آدمایی که شبیه ترین ها بودن یه زمانی بهم رو
نمیخوام نمیخواااااااام ذره ای شبیه الآن این آدما بشم
نمیخوام روالم این بشه نمیخوااااام به اینجا برسم
حالم بده
حالم بهم میخوره از این وضعیت
مغزم درد میکنه داره متلاشی میشه
ضعیفم سستم بیچاره و دربدرم
هیچیییییی نیستم
خدایا پناه بر خودت فقط
کمکم کن نذار عوضی عوض بشم
دیشب یادم افتاد به نون خامهای ها که شیرینی دادم و فک کردم آیا حاضرم برا خبری که دوست دارم بشنوم بازم همچین حرکتی بزنم؟ که خب به این نتیجه رسیدم حیف پول :)))))))))) همون موقع هم کارم از سر جوگیری بود و حتی حماقت. هرچند برام با ارزش بود اون زمان😅
این مسأله که اپسیلون ارزشی نداره همین الآنشم 😁 فقط شش حال بیار خوبیه 😇